شهید بخشــعلی یــادگــار

جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران

شهید بخشــعلی یــادگــار

جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران

شهید بخشــعلی یــادگــار

آنچه ملاحضه می فرمائید در مورد شهید والا مقام بخش علی یادگار از شهدای دانش آموز شهرستان قائم شهر می باشد که به همت اعضای جنبــش دانـــش آمـــوزی استان مازندران پژوهش و ارائه شده است . انشاءالله مورد قبول قرار گیرد.
نام پدر : نظر علی
تاریخ تولد : 1347/09/30
تاریخ شهادت : 1365/10/22
محل تولد : قائم شهر
گلزار شهدای سید نظام الدین قائم شهر
نحوه شهادت : اصابت ترکش خمپاره به شکم و کمر
محل شهادت : شلمچه - عملیات کربلای 5
منتظر نظرات و پیشنهادات و اطلاعات شما هستیم.

طرح لایه باز فتوشاپ وصیت نامه و زندگی نامه شهید بخشعلی یادگار

شهید بخش علی یادگارشهید بخشعلی یادگار

شهید بخشعلی یادگار

 

میثم میثم
۱۵ بهمن ۹۶ ، ۰۵:۵۵ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر
میثم میثم
۰۷ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۱۱ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر
میثم میثم
۰۷ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۰۲ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر
میثم میثم
۰۷ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۵۲ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر
میثم میثم
۰۷ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۴۶ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر

جنگ و گنج-شهید بخشعلی یادگار از اهالی سید محله قائم شهر بود. پسری شوخ و پر تحرک. آخرین روز تابستان ۶۵ که مصادف با سالروز آغاز حمله عراق به ایران بود گردان ما (امام محمد باقر«ع» لشکر ویژه ۲۵ کربلا) خط سه راهی شهادت در فاو را از گردان قبلی تحویل گرفت.

 
بعد از اذان مغرب ، نیروهای عراقی آتش تهیه وحشتناکی تدارک دیدند . به ما دستور دادند به پشت خاکریزها برویم و حالت تدافعی بگیریم. ما هم به آتش دشمن، پاسخ جانانه ای دادیم. پس از فروکش کردن این آتش بازی ها، به داخل سنگر استراحت رفتیم. وقتی به سنگر رسیدیم، دیدیم بخشعلی یادگار به شدت تشنج کرده و اصلاً حال خوبی ندارد. پس از هماهنگی های لازم، آمبولانسی به خط آمد و بخشعلی  را به پشت خط منتقل کردیم.
 
چند روز بعد خبردار شدیم که پس از معالجه اولیه در بیمارستان فاطمه زهر (س) فاو ، به اهواز منتقل شده و  تسویه حساب کرده و به قائم شهر رفته است.
 
طبق معمول ، انتشار شایعات بی اساس شروع شده و بعضی از بچه ها می گفتند: بخشعلی ترسیده بود و این حرکاتش هم احتمالاً از ترس بوده و برای فرار از جبهه این کارها را انجام داده.
 
پس از حدود یک ماه حضور در خط اول فاو ، به مقر لشکر (هفت تپه) برگشتیم. با ورود کاروان سپاهیان محمد(ص) به هفت تپه و الحاق بسیجیان اعزامی جدید به لشکر، دیدم بخشعلی هم دوباره به جبهه آمده و از قضا به گردان ما هم آمد. وقتی بخشعلی مرا دید خوش و بش گرمی با من کرد و گفت :
 
- «من به خاطر بچه ها (دوستان فاو) به این گردان آمدم»
 
بخاطر تکمیل بودن گردان اول امام محمدباقر(ع)،  آنها در گردان دوم سازماندهی شدند و بخشعلی پیک گروهان شد.
 
در فاصله این حضور بخشعلی تا عملیات کربلای ۵، روزهای خوبی را با هم سپری کرده بودیم. همه بچه ها دوستش داشتند و از اینکه قضاوت غلطی در باره بخشعلی داشتند، شرمنده بودند. عملیات کربلای پنج شروع شد، در شب سوم عملیات ما (گردان اول) بعد از بازگشت از زیر خاکریز نونی دشمن به مواضع غرب کانال پرورش ماهی(شرق بصره)، وارد یکی از سنگرهای روباز در خاکریز اول خودی شدیم. هیچ رمقی نداشتم. به شدت احساس ضعف و گرسنگی می کردم.
 
دیدم بخشعلی که گردان (دوم) آنها به خط نزده و بعنوان پشتیبان، در خط یک مانده بودند، در کنارم نشسته است. بیسکوئیتی به من داد. نمی دانم. ولی فکر می کنم آنقدر گرسنه ام بود که حتی قسمتی از رویه پلاستیکی بیسکوئیت را هم خوردم.
 
بخشعلی که مرا با این وضعیت دید . با همان لحن تند و سریعش ، چند بار پشت سر هم و رگباری پرسید:
 
- «باز می خوری؟»
 
با بی حالی و اشاره سر به او جواب مثبت دادم.
 
بخشعلی از جیب جلوی بادگیرش چند بسته کوچک عسل در آورد و نمی دانم کی و چگونه آنرا خوردم. پس از خوردن بیسکوئیت و عسل از شدت خستگی به خواب رفتم.
 
صبح شد. سرمای سوزان شلمچه، بیدارم کرد. دیدم بخشعلی نیست و دیگر ندیدمش.
 
پس از ترخیص و برگشت به خانه، روزها در تشییع جنازه شهدای عزیز کربلای ۵ در قائم شهر شرکت می کردم که روزی دیدم جنازه مطهر شهید بخشعلی یادگار به همراه پیکر مطهر دوست صمیمی دیگرش، شهید بزرگی و چند تن از شهدای دیگر دارند تشییع جنازه می شوند.
 
در روزهای بعد از جنگ که برای حضور در مجتمع آموزشی رزمندگان قائم شهر ، از سیدمحله می گذشتم ، آدرس منزل بخشعلی را پرسیدم . آدرسش را گرفتم و از کوچه شان رد شدم، دیدم که در کنار درب منزل شان، مغازه کوچک و محقر بقالی هست که معمولاً مادر پیر بخشعلی در آن حضور داشت. چند بار سعی کردم تا به مغازه وارد شوم، خودم را معرفی کنم و قدری از بخشعلی بگویم و همچنین بشنوم. اما نمی توانستم. بالاخره یک روز وارد مغازه شدم؛ به مادر شهید سلام کردم. او صمیمانه جواب داد و من فقط توانستم به او بگویم: خودکار دارید؟ و یک خودکار خریدم و رفتم.
روای:محب خرمی شورکائی

میثم میثم
۲۶ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۵۰ موافقين ۰ مخالفين ۰ ۰ نظر